پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

پارسای خوشگلم

عروسک به خونه خوش آمدی

  پارسای عزیزم سلام: می خواهم از اولین روزی بگم که داشتیم از بیمارستان به خونه می رفتیم البته خونه ی مامان جون  (مامان مامان) که منتظر آمدن تو بود،  وای چه روز خوبی بود، باورم نمی شد که تو در کنارم هستی عزیزم، باورم نمی شد که من مادر شده ام اینها همه لطف پروردگار عزیز بود که شامل حال من و پدر مهربانت شده بود، چقدر زیبا ... من و بابا امیر به همراه مامان  جون و فرشته کوچولو راهی منزل شدیم، وقتی رسیدیم مادر جون (مامان بابا ) برات اسفند دود می کرد و آقا جون و دایی بهرام و بهروز داشتند برات قربانی می بریدند .   بابا امبر قربانی رو برای سلامتی تو و مامانی خریده بود ...    دستش درد نکنه ...
31 تير 1392

تقدیر و تشکر

با سلام... خدمت دوست و دختر عموی مهربانم امید وار هستم که حالت خوب وزندگی خوبی در کنار همسر وباران عزیز داشته باشی. از فاطمه جان ممنون هستم که من را وارد این دنیای مجازی وزیبا کرد تا من بتوانم خاطرات ولحظات شیرین پارسا جان را ثبت کنم تا شاید روزی خود بتواند بخواندوقلم در دست بگیرد و خاطراتش را ثبت کند.           امید به آن روز ...                      ...
31 تير 1392

اولین شب با هم بودن

کوچولوی رویاهای من اولین شبی که تو بیمارستان آوردنت تابهت شیر بدم خانم پرستار تو اتاق منتظر بود که دوباره تو رو ببره بخش نوزادان، ولی من اصلا دلم نمی خواست که ازت جدا بشم و با تمام وجود دوستت داشتم و با تمام دردی که داشتم دوست داشتم که در کنارم باشی.  پرستار حال و هوای من را دید و تو را به بخش نوزادان منتقل نکرد . چه شب زیبایی بود و تو در کنار من و مامان جون بودی و هر دوی ما غرق در چهره و زیبایی های تو بودیم. من آن شب تا صبح به صورت زیبایت نگاه می کردم و غرق زیبایهایت بودم و هر لحظه شاکر خداوندی بودم که چنین هدیه زیبایی را برای ما فرستاده است .         ...
31 تير 1392

دل نوشته های مادرانه

مرداب از رود پرسید:چه کردی که زلال شدی؟ رود گفت: گذشتم"   خدایا! خدای من زبانم از شکر مهربانیت قاصر دلم از مهربانیت لبریز خدایا از اینکه با شکوه ترین هدیه ات را لایق من وهمسرم دانستی                    هزاران بار شکر....... خدایا کمکمان کن و به ما سلامتی ودانایی وتوانایی عطا کن تا همیشه مراقب           ارزشمند ترین دارایی زندگیمان باشیم.                                    ...
30 تير 1392

حس خوب مادر بودن...

آسمان را گفتم           میتوانی آیا                      بحر یک لحظه خیلی کوتاه                                        روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی                گفت نی نی هرگز     ...
30 تير 1392

روز های زیبا و بیادماندنی

پارسای عزیزم.... می خواهم از روزهای قشنگ سال 1390 بگم از اون روزهای زیبایی که وقتی یاد آوری می کنم تمام وجودم از عشق لبریزمی شودو تمام وجودم می لرزد.می خواهم از روزی بگویم که متوجه شدم در وجودم موجودی وجود دارد که با گریه هایم گریه میکند وبا شادیهایم شاد می شود وبا غمهایم غمگین. درتیر ماه سال 1390 با آزمایشات پزشکی متوجه شدم که باردارم.خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی رابا بابا امیردر میان گذاشتم .من و بابا امیر خیلی ذوق می کردیم که خداوند به ما نعمتی خواهد دادکه زندگیمان را استوارتر خواهد کرد.روزها وساعتها وثانیه ها می گذشتند. تکانهایی که از ماه 4 شروع کرده بودی خیلی زیاد بودبه زیبایی تکانهای گلبرگ گل.از آرام بودنت بگوی...
29 تير 1392

داستان زندگی من از زبان شیرین خودم

  یکی بود یکی نبود ...   غیر از من همه بودن البته منم بودم اما قایم شده بودم و یواشکی همه را میدیدم .اون روز قشنگ من میخواستم سفر کنم واز یک دنیای کوچکتر به یک دنیای بزرگتر برم. همه منتظر اومدن من بودن مامانم" بابام "مامان جونم(مادر مامانم)همه فامیل و..... من برای دیدن اونا لحظه شماری میکردم واز خدا میخواستم دستهای مهربون دکترو زودتر برام بفرسته تا منو بیاره پیش مامان وبابام. دکتر طاهره کرمانی دکتر مهربونی بود که توی بیمارستان فوق تخصصی لاله همه چیز را اماده کرده بود تا من بدنیا بیام . بلاخره اون روز زیبا فرا رسید و من در صبح زیبای سال ١٣٩١ در ساعت ٧:٥٣ گرمای دستهای مهربون دکترو حس کردم. دستهای دکت...
29 تير 1392

رمضان

           ماه برکت زآسمان می آید                          صورت خوش قرآن واذان می آید                                      تبریک به مومنین عاشق پیشه                            تبریک بهار رمضان می آید سلام ای زیبا ترین گل من هستی من پارسای عزیزم امروز دومین ...
28 تير 1392

تولد مامانی

              خوشا به حال من که گلی همانند پدرت دارم سلام پسر عزیزم امروز 26 تیرماه است.روزی که مادرت پا به این دنیا گذاشتو نمی دانست چه تقدیری در انتظارش است.پارسای عزیزم من به خود میبالم از اینکه همسری به مهربانی پدرت را دارم و فرزندی همچون تو به زیبایی گل رز . میخوام از محبتهای بابا امیر بگم از اینکه دیشب چقدر مامانی را شرمنده کرد البته خیلی خوشحال بودم چون تولد زیبایی برای مامانی گرفته بودوحسابی زحمت کشیده بود .مهمانهای زیادی داشتیم. مامان جون/دایی بهرام/دایی بهمن/مادر جون/آقا جون/خاله معصومه وبچه هاش... خلاصه خیلی مجلس زیبایی بود .بابا امیر کیک زیبایی گرفته بود ...
28 تير 1392

شگفتن نو گل بهاری

فرشته ی رویاهای پارسا سلام عزیزم امروز من و بابا امیر منتظر اومدنت هستیم و برای دیدن روی ماهت لحظه شماری می کنیم. قربون اون فرشته ای برم که می خواد پارسای منو از آسمونا برام بیاره.آخ چه حالی داره لحظه ای که می خوای فرزندت را در آغوش بگیری و تمام جای جای بدنشو لمس کنی . صبح روز 16 فروردین سال 1391 ساعت4:30 من وبابا امیر به همراه مامان جون از خواب بیدار شدیم وآماده برای حرکت به سمت بیمارستان.به یاد دارم که خیلی خوشحال بودم ولی از طرفی کمی استرس داشتم چون چند ساعت دیگر زیباترین اتفاق زندگیم رخ می داد و دوست داشتم زودتر روی ماهت را ببینم.مامان جون با قرآنی که در دست داشت مرا راهی بیمارستان کردوبابا امیر با دوربینی که در دست د...
28 تير 1392